گه تجلی مانع است و گاه هجران حایل است
حیرت اندر حیرتست و مشکل اندر مشکل است
بی نهایت از بر ما بود تا مقصد مقام
منزل کونین طی کردیم و اول منزل است
زخم ما بی طالعان پیدا و پنهان دست و تیغ
بخت مقتولی که چشمش بر جمال قاتل است
از نم فیضی که با این مشت خاک آمیختند
حاملان عرش را بار امانت در گل است
عقده ما را رسول و نامه نتواند گشود
بعد ظاهربین به چشم و دوری ما در دل است
بام و در پر جلوه حسن است اهل حال را
هر که صورت دوست می دارد ز معنی غافل است
سینه ای بخراش و در وی دانه اشکی فشان
این که شوری خاک و ریزی تخم را بی حاصل است
از حدیث سود و سودا می رمم دیوانه وار
حرف لیلی گوی تا دانی که مجنون عاقل است
از کرم شاید دری بر روی مسکین واکنند
بیشتر شب ها درین درگه «نظیری » سایل است