گنجور

 
نیر تبریزی

تا سر کار تو با خانۀ خمار افتاد

راز سر بستۀ ما بر سر بازار افتاد

بسر زلف تو آویخت دل ازچاه زنخ

کار زندانی عشقت بسر دار افتاد

دل ز سر حلقۀ زلفت نبرد راه بجای

همچو آن نقطه که اندر کف پرکار افتاد

ای پسر تا به کِی آن روی ، نهان در خَمِ زلف،

پرده بگشا که مرا پرده ز اسرار افتاد

غالباً ره نبرد عاشق صادق سوی وصل

اندرین کار مرا تجربه بسیار افتاد

دل دیوانه که شد واله آن نرگس مست

هوشیاریست که با مردم خمار افتاد

سخنت گرچه لطیف است سرا پا نیرّ

لب فروبند که در قافیه تکرار افتاد