گنجور

 
حکیم نزاری

کس نداند که مرا با که سر وکار افتاد

گر چه در عشق چنین واقعه بسیار افتاد

غرّه بودم به شکیبایی و خود بینی عقل

برق عشق آمد و در خرمن پندار افتاد

شوق غالب شد و وجدم به خرابات کشید

لاجرم ولوله در خلق به یک بار افتاد

حسن در مکتب عشق آمد و بر لیلی تافت

سوز در سینه مجنون گرفتار افتاد

پرتو شمع جمالش چو برو تافت بسوخت

هم چو پروانه و افسرده در انکار افتاد

یار سرمست به بازار برآمد روزی

راز سر بسته ما بر سر بازار افتاد

مکن ای یار ملامت که چو من بسیاری

از عبادتکده ناگاه به خمّار افتاد

طعنه خلق و جفای فلک و جور رقیب

همه سهل است اگر یار وفادار افتاد

به قضا تن ده و بی فایده مخروش ای دل

همه تدبیر بود بیهده چون کار افتاد

کعبه آسان ندهد دست زیارت کردن

سیر پا آبله در بادیه دشوار افتاد

سر ازین ورطه نزاری نبری تن در ده

چاره ای نیست که این حادثه ناچار افتاد