گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصرخسرو

ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب

گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب

بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای

بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب

چون ننگری که می چه نویسد بر این زمین

یزدان به خط خویش و به انفاس تیره‌شب؟

بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد

بنگر بدین کتابت پر نادر عجب

اندیشه کن یکی ز قلم‌های ایزدی

در نطفه‌ها و خایهٔ مرغان و بیخ و حب

خطی پدرْت و دیگر مادرْت و تو سوم

خطیت بید و دیگر سیب و سوم عنب

خطیت اسپ و دیگر گاوست و خر سوم

خطیت بار و دیگر برگ و سوم خشب

چون نشنوی که دهر چه گوید همی تو را

از رازهای ربّ نهانک به زیر لب؟

گویدْت نرم نرم همی ک«این چه جای توست»

بر خویشتن مپوش و نگه‌دار راز رب

کورند و کر هر آنکه نبینند و نشنوند

بر خاک خط ایزد، وز آسمان خطب

ای امتی که ملعون دجال کرّ کرد

گوش شما ز بس جلب و گونه‌گون شغب

دجال چیست؟ عالم و ، شب چشم کور اوست

وین روز چشم روشن اوی است بی‌ریَب

چون زو حذرت باید کردن همی نخست

دجال را ببین به حق، ای گاو بی‌ذنب

ایزد یکی درخت برآورد بس شریف

از بهر خیر و منفعت خلق در عرب

خارش همه شجاعت و شاخش همه سخا

رسته به آب رحمت و حکمت بر او رطب

آتش در او زدید و مر او را بسوختید

تو بی‌وفا ستور و امامانْت چون حطب

تبت یدا امامک روزی هزار بار

کاین فعل کز وی آمد نامد ز بولهب

عهد غدیر خمّ، زن بولهب نداشت

در گردن شماست شده سخت چون کنب

و امروز نیستید پشیمان ز فعل بد

فعل بد از پدر به تو مانده‌‌ست منتسب

چون بشنوی که مکه گرفته‌‌ست فاطمی

بر دلت ذل بیارد و بر تنت تاب و تب

ارجو که سخت زود به فوجی سپیدپوش

کینه کشد خدای زفوجی سیه سلب

وان آفتاب آل پیمبر کند به تیغ

خون پدر ز گرسنه عباسیان طلب

وز خون خلق خاک زمین حلّه‌گون کند

از بهر دین حقّ ز بغداد تا حلب

آنگه که روز خویش ببیند لقب‌فروش

نه رحم یادش آید و نه لهو و نه طرب

واندر گلوش تلخ چو حنظل شود عسل

واندر برش درشت چو سوهان شود قصب

دعوی همی کند که نبی را خلیفتم

در خلق، این شگفت حدیثی‌ست بوالعجب

زیرا که دین سرای رسول است و ملک اوست

کس ملک کس نبرد در اسلام بی‌نسب

بر دین و خلق مهتر گشتندی این گروه

بومسلم ار نبودی و آن شور و آن جلب؟

نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه

کز جهل می‌ نسب نشناسند از سبب

زان روز باز دیو بدیشان علَم زده‌ست

وز دیو اهل دین به فغانند و در هرب

زیشان جز از محال و خرافات کی شنود

آدینه‌ها و عید، نه شعبان و نه رجب؟

گر رودْزَن رواست امام و نبیدخوار

اسپی‌ست نیز آنکه کند کودک از قصب

ای حجت خراسان از ننگ این گروه

دین را به شعر مرثیت آور ندب ندب

وز مغرب آفتاب چون برزد مترس اگر

بیرون کنی تو نیز به یمگان سر از سرب