گنجور

 
وطواط

ای تاج دین تازی و ای سید عرب

ای خدمت جناب تو اقبال را سبب

ای بوالغنایمی، که ترا از غنایمست

بخشودن خلایق و بخشیدن ذهب

ای رافعی، که ساعد و بازوی تو شدست

هنگام حرب رافع اعلام دین رب

هست از فضایل تو همه نازش عجم

چونان که از قبایل تو نازش عرب

مثل علی خلیفه یزدانی از هنر

فتح علی، خلیفه سلطانی از نسب

در عرصهٔ هنر ز بزرگان شرق و غرب

چون تو کراست منصب امروز مکتسب؟

رنج عدو و ناز ولی از جانب تست

آری بیک طریق بود خار بار طب

از کف کافی تو عطا کی بود غریب؟

از قرص آفتاب ضیاکی بود عجب؟

کین تو چون سراب همه صورت غرور

مهر تو چون شراب همه مایهٔ طرب

بی مدحت تو دم نزند دهر سال و ماه

و ز خدمت تو سر نکشد چرخ روز و شب

اسم برامکه ز سخای تو منتحل

علم فلاسفه ز کلام تو منتخب

با ناصح آن کنی تو که خورشید باگهر

با حاسد آن کنی تو که مهتاب با قصب

هستی ز آل شیبان ، لیکن بهی ازو

همچون سلافهٔ عنب از جوهر عنب

ای رافع معالم اسلام ، تاج دین

کس نیست جز تو درخور این نام و این لقب

گشته مقر بفضل ، تو ایام بوالفضول

مانده عجب ز قدر تو گردون بوالعجب

طبع تو و ستم؟ متباعد تر از دو چشم

دست تو و کرم؟ مطابق تر از دو لب

از شرم بخشش تو شده ابر یار خوی

وز بیم تو شده شیر جفت تب

انصاف خوب تو همه سرمایه کرم

اخلاق نیک تو همه پیرایهٔ ادب

ایمن ‌شد از مطالبت حادثات چرخ

آن کس که کرد خدمت درگاه تو طلب

تا رایت سوی بخارا نمود میل

آسوده شده بخارا از ویل و از خرب

اکناف او ز عدل تو خاکی شد از ستم

اطراف او بجاه تو ایمن شد از شغب

گردد ولایت اکنون بی فتنه و بلا

باشد رعیت اکنون بی انده و تعب

تا خاک را سکون بود و باد را شتاب

تا آب را صفا بود و نار را لهب

بادا ولی جاه تو میمون چو بو تراب

تادا عدوی جاه تو ملعون چو بولهب

از دست فرخ تو به هنگام بزم و رزم

نشاب قسم حاسد و قسم ولی نشب

یادت به ماه شعبان تازه ولایتی

چون خطهٔ بخارا اندر مه عجب

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

ای آنکه جز طرب نه همی بینمت طلب

گر مردمی ستور مشو، مردمی طلب

بر لذت بهیمی چون فتنه گشته‌ای

بس کرده‌ای بدانکه حکیمت بود لقب

چون ننگری که چه می‌نویسد بر این زمین

[...]

وطواط

تا کی کند حوادث گیتی مرا طلب ؟

کز دست آن طلب شدم آواره طرب

من با عزیمت هرب و فتنه از قفا

من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب

گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول

[...]

قوامی رازی

ای داده روی تو دل غمناک را طرب

از عجب دور باش که باشد ز تو عجب

اندر غم فراق تو جانم به لب رسید

تا با تو در وصال تو لب بر نهم به لب

بس شب که تابه روز دلم بی قرار بود

[...]

انوری

دستار خوان بود ز دو گز کم به روستا

در وی نهند ده کدوی تر نه بس عجب

لیکن عجب ز خواجه از آن آیدم همی

کو بر کدوی خشک نهد بیست گز قصب

حمیدالدین بلخی

معلوم من نشد که ز احداث روز و شب

با او چه کرد گردش ایام بلعجب؟

در جام او چه کرد جهان زهر یا شکر؟

در دست او چه داد فلک خار یا رطب؟

مشاهدهٔ ۳ مورد هم آهنگ دیگر از حمیدالدین بلخی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه