گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ناصر بخارایی

به جان جملهٔ مردان که در صباح ازل

چو باد صبح روان شد ز جنبش اول

مرا ز غنچهٔ پرخون دل گلی بشکفت

که بوی عشق از او پر شده است درین دول

میان ما و تو چون موی در نمی‌گنجد

مرا ز تو نتواند برید تیغ اجل

بنای عالم اگر سر به سر خلل گیرد

وجود عشق نشد قابل فنا و خلل

به برج ابرویِ تو کوکبی سیاه دل است

مگر به خانهٔ برجیس آمده است زحل

حدیث لیلی و مجنون شده است افسانه

کنون ز عشق من و تو همی‌زنند مثل

بپرس عاقل دور از من آنچه می‌خواهی

که مشکلات کُتب‌ را به باده کردم حل

مجو معلم و واعظ به جز مغنی و چنگ

که هر دو راست ادا می‌کنند قول و عمل

خوش است مجلس رندان کز آب روشن خم

بشسته‌اند ز خود رنگ‌های زرق و حیل

مگو حکایت فردا، مکن شکایت دی

که مرد حال ز ماضی نگفت و مستقبل

قدم که در ره معشوق می‌نهد ناصر

چو ساق عرش مصون است از خطا و زلل