گنجور

 
ناصر بخارایی

مهی در برج ما کرده است منزل

که چون مهرست ماهش در مقابل

دو چشم جادوش از زلف مشکین

به رویِ آتش اندازند فلفل

بریم از طره‌اش تاری و بندیم

چو مجنونان خرد را در سلاسل

ز زلف دلبران سازیم جاروب

بروبیم از رخ حق گرد باطل

برو زاهد، تو مستوری و ما مست

نیاید راست با دیوانه عاقل

سر خم را بپوشانید ز اغیار

به آب مِی کنید از خاک ما گل

تو و مسجد، من و کنج خرابات

که هرکس می‌برد راهی به منزل

مشو ما را محصل بهر توبه

که من هم بوده‌ام روزی محصل

نکردیم از میانش هیچ معلوم

ندیدم چون وصالش هیچ مشکل

اگر مقصود ناصر را شناسی

نباشی هرگز از مقصود غافل