گنجور

 
ناصر بخارایی

هر دم از دست فراقت می‌شود صد پاره دل

درد دل را چاره‌ای پیدا نشد، بیچاره دل

همچو شمعش تا به کی گه سوزی و گاهی کُشی

عودسان آن به که خاکستر شود یکباره دل

تا نسیم زلف تو می‌آید از باد صبا

در پی باد صبا خواهد شدن آواره دل

زنده می‌سوزد دلم، باری بیا نظاره کن

گر چه بد حال است، می‌ارزد به یک نظاره دل

تیره وقتم کافتاب روشنم طالع نشد

یافت این بد طالعی باز از کدام استاره دل

طرهٔ طرار او را دل به عیاری گرفت

نیست واقف گوئیا زان نرگس عیاره دل

شد دل ناصر ز هجرت تیره، آخر رخ نمای

تا مگر روشن شود از عکس آن رخساره دل