به جان جملهٔ مردان که در صباح ازل
چو باد صبح روان شد ز جنبش اول
مرا ز غنچهٔ پرخون دل گلی بشکفت
که بوی عشق از او پر شده است درین دول
میان ما و تو چون موی در نمیگنجد
مرا ز تو نتواند برید تیغ اجل
بنای عالم اگر سر به سر خلل گیرد
وجود عشق نشد قابل فنا و خلل
به برج ابرویِ تو کوکبی سیاه دل است
مگر به خانهٔ برجیس آمده است زحل
حدیث لیلی و مجنون شده است افسانه
کنون ز عشق من و تو همیزنند مثل
بپرس عاقل دور از من آنچه میخواهی
که مشکلات کُتب را به باده کردم حل
مجو معلم و واعظ به جز مغنی و چنگ
که هر دو راست ادا میکنند قول و عمل
خوش است مجلس رندان کز آب روشن خم
بشستهاند ز خود رنگهای زرق و حیل
مگو حکایت فردا، مکن شکایت دی
که مرد حال ز ماضی نگفت و مستقبل
قدم که در ره معشوق مینهد ناصر
چو ساق عرش مصون است از خطا و زلل