گنجور

 
ناصر بخارایی

به جان جملهٔ مردان که در صباح ازل

چو باد صبح روان شد ز جنبش اول

مرا ز غنچهٔ پرخون دل گلی بشکفت

که بوی عشق از او پر شده است درین دول

میان ما و تو چون موی در نمی‌گنجد

مرا ز تو نتواند برید تیغ اجل

بنای عالم اگر سر به سر خلل گیرد

وجود عشق نشد قابل فنا و خلل

به برج ابرویِ تو کوکبی سیاه دل است

مگر به خانهٔ برجیس آمده است زحل

حدیث لیلی و مجنون شده است افسانه

کنون ز عشق من و تو همی‌زنند مثل

بپرس عاقل دور از من آنچه می‌خواهی

که مشکلات کُتب‌ را به باده کردم حل

مجو معلم و واعظ به جز مغنی و چنگ

که هر دو راست ادا می‌کنند قول و عمل

خوش است مجلس رندان کز آب روشن خم

بشسته‌اند ز خود رنگ‌های زرق و حیل

مگو حکایت فردا، مکن شکایت دی

که مرد حال ز ماضی نگفت و مستقبل

قدم که در ره معشوق می‌نهد ناصر

چو ساق عرش مصون است از خطا و زلل