گر بنگری در آینه عکس جمال خویش
عاشق شوی هر آینه بر زلف و خال خویش
نشناخت عقل ناقص ما حسن کاملت
هم خود شناختی به حقیقت کمال خویش
آنها که گفتهاند به وصلت رسیدهایم
آری رسیدهاند ولی در خیال خویش
چون وصل و هجر با تو روا نیست از چه روی
آوازه در جهان فکنی از وصال خویش
تا از سماع وصل تو حالیست در دلم
جز پیش چنگ و نی نکنم وجد و حال خویش
هر خودنما که از سر حالت کند خروش
محجوب ماندهاست ز حال محال خویش
ناصر اگر تو مثل نداری به عاشقی
معشوق هم به حسن ندارد مثال خویش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
با یار بیوفا نتوان گفت حال خویش
آن به که دم فرو کشم از قیل و قال خویش
من شرح حال خویش ندانم که چیست خود؟
زیرا که یک دمم نگذارد به حال خویش
آنرا که هست طالع ازین کار، گو: بکوش
[...]
بس کس که یافت خست و امساک پیشه کرد
بر نفس ناستوده و اهل و عیال خویش
عذرش بر آن دنائت و خست همین بود
دائم ز بیم فقر نگهداشت مال خویش
عمری بفقر میگذراند ز بیم فقر
[...]
نقشی به بست دلبر من بر مثال خویش
آراستش بزیور حسن و جمال خویش
آورد در وجود برای سجود خود
آن نقش که داشت بتم در خیال خویش
آئینه بساخت ز مجموع کاینات
[...]
دادی ز لطف خوی مرا با وصال خویش
وانگه نهفتی از نظر من جمال خویش
شکر خدا که می نتوانی که یک نفس
پیوند خاطرم ببری از خیال خویش
بیرون خرام مست و سرانداز هر طرف
[...]
از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.