ای چشم تو کشیده، ابروی چون کمان را
تیری که میگشایی، از ما طلب نشان را
آن دم که تیر غمزه، بر بیدلان گشایی
مرغ از هوا در آید، از بهر جان فشان را
من در میان جانت، چون نی کمر ببستم
تا تو به قصد جانم، بربستهای میان را
از سیم آب دیده، هر چشم من چو کانی است
با زلف تو به سودا، بگشادهام دکان را
تا چشم مست تو می، نوشد ز خون جانم
چون جام بر کف دست، بنهادهایم جان را
باد صبا جهان شد، از بند دام زلفت
ترسم که به یک سر موی، بندی همه جهان را
نام حیا برآورد، باران که پیش رویت
از شرم میچکد خوی، خورشید آسمان را
گر دشمنان چو سوسن، تیغ زبان کشیدند
چون غنچه از شکایت، من بستهام دهان را
ناصر ز خون دشمن، گردد جهان گلستان
گر همچو تیغ حیدر، رخصت دهد زبان را