گنجور

 
مولانا

مرغ دلم باز پریدن گرفت

طوطی جان قند چریدن گرفت

اشتر دیوانه سرمست من

سلسله عقل دریدن گرفت

جرعه آن باده بی‌زینهار

بر سر و بر دیده دویدن گرفت

شیر نظر با سگ اصحاب کهف

خون مرا باز خوریدن گرفت

باز در این جوی روان گشت آب

بر لب جو سبزه دمیدن گرفت

باد صبا باز وزان شد به باغ

بر گل و گلزار وزیدن گرفت

عشق فروشید به عیبی مرا

سوخت دلش بازخریدن گرفت

راند مرا رحمتش آمد بخواند

جانب ما خوش نگریدن گرفت

دشمن من دید که با دوستم

او ز حسد دست گزیدن گرفت

دل برهید از دغل روزگار

در بغل عشق خزیدن گرفت

ابروی غماز اشارت کنان

جانب آن چشم خمیدن گرفت

عشق چو دل را به سوی خویش خواند

دل ز همه خلق رمیدن گرفت

خلق عصااند عصا را فکند

قبضه هر کور که دیدن گرفت

خلق چو شیرند رها کرد شیر

طفل که او لوت کشیدن گرفت

روح چو بازیست که پران شود

کز سوی شه طبل شنیدن گرفت

بس کن زیرا که حجاب سخن

پرده به گرد تو تنیدن گرفت

 
 
 
غزل شمارهٔ ۵۰۹ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
اسیر شهرستانی

لاله به کف جام دمیدن گرفت

سبزه سر زلف رسیدن گرفت

جشن گل و عید بیابان رسید

هر که دلی داشت دویدن گرفت

وحشتم این بار ز جا کنده بود

[...]

ایرج میرزا

تارِ دو گیسوش کشیدن گرفت

لب به لبش هِشت و مَکیدن گرفت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه