گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

باد صبا نکهت جان میدهد

مژده ز اسرار نهان میدهد

از دم پیراست مگر این نسیم

کو نفس بخت جوان میدهد

نفحه عیسی است که در مرغ گل

جان و دل و روح روان میدهد

نسیه زاهد که دروغ است ولاف

پیر مغان نقد روان میدهد

معجزه پیر من از یک نظر

روح یقین را بگمان میدهد

سرو بهشت است که از هر ورق

هر چه دلت خواست همان میدهد

هر چه شنیدی ز جمال قدیم

روشن و تابنده نشان میدهد

هر که بود کور و کر از یک نفس

گوش دل و عین عیان میدهد

باد صبا باز وزیدن گرفت

مرغ سحر باز پریدن گرفت

خواب مکن خواب بهنگام نیست

وقت سحر جز قدح و جام نیست

باد سحر میوزد از طرف گل

مرغ سحر را دگر آرام نیست

مرغ سحر مرغ دل عاشق است

وحشی و با هیچکس اورام نیست

دانه و دامش چه بود؟ زلف و خال

صید بجز دانه این دام نیست

نامه و پیک از چه فرستی بمن

خویش بیا بوسه به پیغام نیست

چون بجز ابرام نگردی تو رام

چاره بجز کدیه و ابرام نیست

جز لب و چشم تو در این بزم عیش

می زده را پسته و بادام نیست

محفل ما خلوت خاص دل است

مجلس خاص است وره عام نیست

هر دمی از باده دو عید آورند

هر نفسی لبس جدید آورند

خیز که مستانه شرابت دهند

مرغ دل از بهر کبابت دهند

بر در میخانه اگر سر نهی

طاعت ناکرده، ثوابت دهند

تا نکنی بیم ز روز حساب

باده فزونتر ز حسابت دهند

عذب بود نام نهندش عذاب

مشنو اگر بیم عذابت دهند

گر طلبی خرمن ما را زکوه

بیشتر از حد نصابت دهند

گر طلبی خرمن ما را زکوه

بیشتر از حد نصابت دهند

خدمت مستان خرابات کن

بو که دلی مست و خرابت دهند

یک دو کتابی بزن از دست پیر

تا خبر از سر کتابت دهند

در عوض کوثر و تسنیم و خلد

یکقدح از باده نابت دهند

ناله نی نفخه صور آمده است

می زده را روز نشور آمده است

مرغ سحر باز نوا بر کشید

صبح سعادت ز افق بردمید

دولت جاوید در آمد ز در

خضر بسر چشمه حیوان رسید

مطرب از این راز که در پرده گفت

نیمه شبان پرده یاران درید

ساقی مستانه بیک جام می

وقت سحر خون حریفان خرید

باده کشان را بسرای عدم

برد و سوی ملک وجود آورید

نفخ نخستین همه فانی شدند

نفخ دوم باز ز نو آفرید

خون صراحی است که در ساغر است

یا سر اندیشه که ساقی برید

باز نگردد بسوی خانقاه

شیخ که در میکده دوش آرمید

منقبت حضرت پیر من است

هر چه خدا گفت و پیمبر شنید

بئر معطل خم و پیمانه بود

قصر مشیدان در میخانه بود

سبحه که یکرشته و صد دانه بود

رشته تار و گل پیمانه بود

خانه معمور که شد بر فلک

خشت و گلش از در میخانه بود

دعوت زاهد شد اگر مستجاب

از دم یک ناله مستانه بود

عقل نخستین که نخستین قدم

زد برهش یکدل دیوانه بود

از خم گیسوی درازش سخن

گاه به چین گاه به فرغانه بود

محرم آن طره که با صد زبان

دم نزد از پیچ و خمش، شانه بود

نغمه منصور که بردار زد

ناله ای از استن حنانه بود

بزم حقیقت که نگنجد بعرش

یکدل آشفته و ویرانه بود

بعد مسافت ز ازل تا ابد

یکقدم از همت مردانه بود

نه صدف انباشته در یکدگر

مخزن این گوهر یکدانه بود

دور زدم گرد جهان سربسر

در پی آن یارکه در خانه بود

خانه چو ویرانه شد آمد بدست

گنج حقیقت که بکاشانه بود

لیلی و مجنون بحقیقت منم

هر چه شنیدی دگر افسانه بود

ارض جنان روز ازل ساده بود

بهر همه صورتی آماده بود

باده وقت سحرت نوش باد

در دلت از ساغر می جوش باد

هر چه بجز باده بود، یاد او

از دل پاک تو فراموش باد

دلق ریائی ز طربهای دوش

بر سر و بر دوش تو روپوش باد

دوش زدی می که شدت نوش جان

نوشتر امشب میت از دوش باد

آنکه بیادش زده ای می، ترا

شب همه شب خفته در آغوش باد

هر که بود با تو حریف و ندیم

همچو تو مستانه و مدهوش باد

هر چه گذشته است از این داستان

لعلت از آن واقعه خاموش باد

مست نگاه تو نگاه من است

چشم سیاه تو گواه من است

ای غم راحت و ریحان من

یاد رخت هم نفس جان من

لعل لبت پسته خندان من

دانه خال تو سپندان من

این من و تو خیزد اگر از میان

هر چه بود زان تو، هست آن من

لعل لبت مهر سلیمان من

دیو و پری جمله بفرمان من

عرصه شش سوی زمین کرده اند

تا بفلک ساحت زندان من

ساحت زندان که چنین دلگشا است

تا چه بود صحن گلستان من

از ازل آمیخته در یکدگر

با دل و جان تو، دل و جان من

فاتحه و خاتمه در مدح تو است

هر چه نوشته است بدیوان من

در معانی که در او سفته ام

از لب لعل تو سخن گفته ام

آمده سر مست خرابی دگر

که بکفش جام شرابی دگر

خوردن می باشد اگر چه ثواب

دادن می هست ثوابی دگر

علم بسی خواندم و دیدم کتاب

دفتر عشق است کتابی دگر

شیر فلک بهر کبابت سزاست

مرغ دل ماست کبابی دگر

وسمه و حنا است زنان را خضاب

لایق مرد است خضابی دگر

دوزخ اگر چند عذاب خداست

صحبت شیخ است عذابی دگر

خیز که تا در بر دل ره کنیم

ره بسوی محفل الله کنیم

بر در میخانه بهر دم دو عید

دلکش و مستانه و سعد و سعید

میکده پیر پر از نقد زر

مدرسه شیخ ز وعد و وعید

خلقت اول تو ندانسته ای

تا بسراغی تو ز لبس جدید

خیز که تا فاش نمایم ترا

چهر ز رخسار رقیب و عتید

مفتی و شیخ است که در خانقاه

این یک قائم بود آن یک حصید

غمزه ساقی است که در یک نظر

کرده پدید آیت رجع بعید

هر که مزید از لب لعلش سرود

از خط مصحف که لدنیا مزید

قامت مغزاده و مینای می

گشته پدیدار ز لبس جدید

لعل لبش مژده رب غفور

هجر رخش آیت باس شدید

درج گهر از لب جان پرورش

مطلع منظومه طلع نضید

سبحه که صد دانه و یکدام بود

رشته ناتاب و گل جام بود

باده کشان وقت صبوح آمده است

می بقدح راحت روح آمده است

بر سر ناصح زن و درهم شکن

توبه اگر چند نصوح آمده است

رندی و قلاشی شیخ و فقیه

نزد حریفان بوضوح آمده است

انده و اندیشه چه طوفان نوح

می بمثل کشتی نوح آمده است

دامن آلوده شیخ از شراب

بر مثل خون جروح آمده است

بر سر اندیشه لجام افکنید

از قدح می که جموح آمده است

خاک در میکده مرهم کنید

بر دل زاهد که قروح آمده است

نیمی هشیارم و یکنیمه مست

ساغری ای ترک که رفتم زدست

دوش بگو باده کجا خورده

مست شدی باده چرا خورده

باده بابرام تو را داده اند

یا بدل خود برضا خورده

میزند از چشم و لبت جوش می

دوش مگر میکده را خورده

دردی پیمانه تو را نوش باد

کز قدح اهل صفا خورده

باد حلالت که چنین باده

در سحر از دست خدا خورده

باده نهانی زده ای نیمه شب

یا که هویدا بملا خورده

فاش بگو باده روز الست

نیمه شب از دست بلی خورده

یا می الا بگه صبحدم

از خم و از ساغر لا خورده

بر طرب نغمه مزمار و نی

بر نفس باد صبا خورده

زود برو شحنه بدنبال تو است

شیخک در پرسش احوال تو است

خیز و مرا بر در خمار بر

مست کن و بر سر بازار بر

بر سر بازار فتادم چو مست

از تن و سر خرقه و دستار بر

عور چو گشتم عسس و شحنه را

گوی مرا بر بسر دار بر

از در میخانه سوی خانقاه

یک دو سبو باده سرشار بر

شیخ که انکار کند باده را

با دو قدح بر سر اقرار بر

نوبت پاس از شب زنگی گذشت

صبح، رخ تیره شب در نوشت

دست کشیدیم ز فقه و اصول

روی نهادیم بفقر و وصول

رند قدح نوش زما گشت شاد

شیخ ریا کار ز ما شد ملول

چشم گشودیم بروی حبیب

گوش ببستیم ز قول عدول