گنجور

 
بیدل دهلوی

صفحهٔ دل بی‌خط زخم تو فرد باطلست

آبرو آیینهٔ ما را ز جوهر حاصلست

گر همه حرف حق است آندم‌که‌گفتی باطلست

هرچه بیرون آمد از لب‌، خارج آهنگ دلست

نیست از دست تو بیرون اختیار صید ما

پنجهٔ رنگین چوگل تا غنچه می‌سازی دلست

در ره تسلیم‌، پر بی‌خانمان افتاده‌ایم

بر سر ما سایه‌ای‌گر هست‌، دست قاتلست

بر سبکباران‌ گرانان را بود سبقت محال

هر قدم زبن‌کاروان بانگ جرس در منزلست

پنبهٔ داغ مرا با حرف راحت‌کار نیست

گر بیاض من خطی پیدا کند درد دلست

آب می‌گردد ز شبنم صبح تا دم می‌زند

سینه‌چاکان را نفس بر لب رساندن مشکلست

صدق‌کیشان را فلک در خاک بنشاند چو تیر

سرو این گلشن به جرم راستی پا در گلست

هیچکس افسردهٔ زندان جمعیت مباد

قطره تا گوهر نمی‌گردد به دریا واصلست

هر طرف مژگان‌گشایی حسرت دل می‌تپد

هر دو عالم‌گرد بال‌افشانی یک بسملست

در وطن هم صاف ‌طینت را ز غربت چاره نیست

گوهر این بحر را گرد یتیمی ساحلست

امتیاز حسن و عشق از شوق‌کامل برده‌اند

می‌رود ازکف دل و در چشم مجنون محملست

نرم‌خویان را نباشد چاره از وضع نیاز

هرکجا آبی‌ست بیدل سوی پستی مایلست