گنجور

 
خواجوی کرمانی

هر که مجنون نیست از احوال لیلی غافلست

وانک مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست

قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست

عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست

اهل معنی را از او صورت نمی بندد فراق

وانک این صورت نمی بندد ز معنی غافلست

کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش از آنک

ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست

گرچه من بدنامی از میخانه حاصل کرده ام

هر که از میخانه منعم میکند بیحاصلست

ایکه دل با خویش داری رو بدلداری سپار

کانک دلداری ندارد نزد ما دور از دلست

یاد ساحل کی کند مستغرق دریای عشق

زانک این معنی نداند هرکه او بر ساحلست

عاشقانرا وعظ دانا عین نادانی بود

کانک سرّ عشق را عالم نباشد جاهلست

ترک جانان گیر خواجو یا برو جان برفشان

ترک جان سهلست از جان صبوری مشکلست