مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲

نقش‌بند جان که جان‌ها جانب او مایلست

عاقلان را بر زبان و عاشقان را در دلست

آنکه باشد بر زبان‌ها لا احب الافلین

باقیات الصالحات است آنکه در دل حاصلست

دل مثال آسمان آمد زبان همچون زمین

از زمین تا آسمان‌ها منزلِ بس مشکلست

دل مثال ابر آمد سینه‌ها چون بام‌ها

وین زبان چون ناودان باران از اینجا نازلست

آب از دل پاک آمد تا به بام سینه‌ها

سینه چون آلوده باشد این سخن‌ها باطلست

این خود آن کس را بوَد کز ابر او باران چکد

بام کاو از ابر گیرد ناودانش قایلست

آنکه بُرد از ناودان دیگران او سارقست

آنکه دزدد آب بام دیگران او ناقلست

هر که روید نرگس گل ز آب چشمش عاشقست

هر که نرگس‌ها بچیند دسته‌بند عاملست

گرچه کف‌های ترازو شد برابر وقت وزن

چون زبانه‌ش راست نبوَد آن ترازو مایلست

هر کی پوشیده‌ست بر وی حال و رنگ جان او

هر جوابی که بگوید او به معنی سائلست

گر طبیبی حاذقی رنجور را تلخی دهد

گرچه ظالم می‌نماید نیست ظالم عادلست

پا شناسد کفش خویش ار چه که تاریکی بود

دل ز راه ذوق داند کاین کدامین منزلست

در دل و کشتی نوح افکن در این طوفان تو خویش

دل مترسان ای برادر گرچه منزل‌ هایلست

هر که را خواهی شناسی همنشینش را نگر

زانک مقبل در دو عالم همنشین مقبل‌ست

هر چه بر تو ناخوش آید آن منه بر دیگران

زانک این خو و طبیعت جملگان را شاملست

پنبه‌ها در گوش کن تا نشنوی هر نکته‌ای

زانک روح ساده‌ی تو زنگ‌ها را قابلست

هر که روحش از هوای هفتمین بگذشت رست

می خور از انفاس روح او که روحش بسملست

این هوا اندر کمین باشد چو بیند بی‌رفیق

مرد را تنها بگوید هین که مردک غافل‌ست

وصل خواهی با کسان بنشین که ایشان واصلند

وصل از آن کس خواه باری کاو به معنی واصل‌ست

گرد مستان گرد اگر می کم رسد بویی رسد

خود مذاق می چه داند آنک مرد عاقلست؟

نکته‌ها را یاد می‌گیری جواب هر سؤال

تا به وقت امتحان گویند مرد فاضلست

گر بنتوانی ز نقص خود شدن سوی کمال

شمس تبریزی کنون اندر کمالت کاملست