گنجور

 
مولانا

گر بنخسبی شبی ای مه لقا

رو به تو بنماید گنج بقا

گرم شوی شب تو به خورشید غیب

چشم تو را باز کند توتیا

امشب استیزه کن و سر منه

تا که ببینی ز سعادت عطا

جلوه‌گه جمله بتان در شب است

نشنود آن کس که بخفت الصلا

موسی عمران نه به شب دید نور‌‌؟!

سوی درختی که بگفتش بیا‌‌؟

رفت به شب بیش ز ده ساله راه

دید درختی همه غرق ضیا

نی که به شب احمد معراج رفت‌‌؟!

برد براقیش به سوی سما

روز پی کسب و شب از بهر عشق

چشم بدی تا که نبیند تو را

خلق بخفتند ولی عاشقان

جمله شب قصه‌کنان با خدا

گفت به داوود خدای کریم

هر کی کند دعوی سودای ما

چون همه شب خفت بود آن دروغ

خواب کجا آید مر عشق را

زان که بود عاشق خلوت طلب

تا غم دل گوید با دلربا

تشنه نخسپید مگر اندکی

تشنه کجا خواب گران از کجا

چونک بخسپید به خواب آب دید

یا لب جو یا که سبو یا سقا

جمله شب می‌رسد از حق خطاب

خیز غنیمت شمر ای بی‌نوا

ور نه پسِ مرگ تو حسرت خوری

چونک شود جان تو از تن جدا

جفت ببردند و زمین ماند خام

هیچ ندارد جز خار و گیا

من شدم از دست تو باقی بخوان

مست شدم سر نشناسم ز پا

شمس حق مفخر تبریز‌یان

بستم لب را تو بیا برگشا