گنجور

 
مولانا

لعل لبش داد کنون مر مرا

آنچ تو را لعل کند مر مرا

گلبن خندان به دل و جان بگفت

برگ منت هست به گلشن برآ

گر نخریده‌ست جهان را ز غم

مژده چرا داد خدا که‌اشتری‌‌؟

در بن خانه‌ست جهان تنگ و منگ

زود برآیید به بام سرا

صورت اقبال شکرریز گفت

شکر چو کم نیست شکایت چرا

ساغر بر دست خرامان رسید

فخر من و فخر همه ماورا

جام مباح آمد هین نوش کن

باز ره از غابر و از ماجرا

ساغر اول چو دود بر سرت

سجده کند عقل جنون تو را

فاش مکن فاش تو اسرار عرش

در سخنی زاده ز تحت الثری

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۵۷ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

شاه همی گوید ترجیع را

تا سه تمامش کن و باقی ترا

شاه نعمت‌الله ولی

با تو گفتم جنّت هر دو سرا

در بهشت جاودان ما درآ

صوفی محمد هروی

ای لب تو آرزوی جان مرا

چاک کنم در غم تو جامه را

وحشی بافقی

داد جوابش ز درون سرا

کهن سرد این همه کوبی چرا

عرفی

زرد کن این نه چمن تازه را

سرد کن آهنگ شش آواز را

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه