گنجور

 
مولانا

ای یار من ای یار من ای یار بی‌زنهار من

ای دلبر و دلدار من ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر ای نیم شب ما را سحر

ای در خطر ما را سپر ای ابر شکربار من

خوش می روی در جان من خوش می کنی درمان من

ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من

ای شب روان را مشعله ای بی‌دلان را سلسله

ای قبله هر قافله ای قافله سالار من

هم رهزنی هم ره بری هم ماهی و هم مشتری

هم این سری هم آن سری هم گنج و استظهار من

چون یوسف پیغامبری آیی که خواهم مشتری

تا آتشی اندرزنی در مصر و در بازار من

هم موسیی بر طور من عیسی هر رنجور من

هم نور نور نور من هم احمد مختار من

هم مونس زندان من هم دولت خندان من

والله که صد چندان من بگذشته از بسیار من

گویی مرا برجه بگو گویم چه گویم پیش تو

گویی بیا حجت مجو ای بنده طرار من

گویم که گنجی شایگان گوید بلی نی رایگان

جان خواهم وانگه چه جان گویم سبک کن بار من

گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده

در صف درآ واپس مجه ای حیدر کرار من