گنجور

 
مولانا

در غیب پر، این سو مپر ای طایر چالاک من

هم سوی پنهان خانه رو ای فکرت و ادراک من

عالم چه دارد جز دهل از عیدگاه عقل کل؟

گردون چه دارد جز که که از خرمن افلاک من؟

من زخم کردم بر دلت مرهم منه بر زخم من

من چاک کردم خرقه‌ات بخیه مزن بر چاک من

در من از این خوشتر نگر کآب حیاتم سر به‌سر

چندین گمان بد مبر ای خایف از اهلاک من

دریا نباشد قطره‌ای با ساحل دریای جان

شادی نیرزد حبه‌ای در همّت غمناک من

خرگوش و کبک و آهوان باشد شکار خسروان

شیران نر بین سرنگون بربسته بر فتراک من

دل‌های شیران خون شده صحرا ز خون گلگون شده

مجنون‌کنان مجنون شده از شاهد لولاک من

گر کاهلی باری بیا درکش یکی جام خدا

کوه احد جنبان شود برپرد از محراک من

جامی که تفش می‌زند بر آسمان بی‌سند

دانی چه جوشش‌ها بود از جرعه‌اش بر خاک من

آن باده بر مغزت زند چشم و دلت روشن کند

وانگه ببینی گوهری در جسم چون خاشاک من

عالم چو مرغی خفته‌ای بر بیضه پرچوژه‌ای

زان بیضه یابد پرورش بال و پر املاک من

روزی که مرغ از یک لگد از روی بیضه برجهد

هفت آسمان فانی شود در نو بیضه پاک من

خری که او را نیست بن می‌گوید ای خاک کهن

دامن گشا گوهر ستان کی دیده‌ای امساک من؟

در وهم ناید ذات من اندیشه‌ها شد مات من

جز احولی از احولی کی دم زند ز اشراک من؟

خامش که اندر خامشی غرقه‌تری در بی‌هشی

گرچه دهان خوش می‌شود زین حرف چون مسواک من