مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۸

ای یار من، ای یار من، ای یار بی‌زنهار من

ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من

ای در زمین ما را قمر، ای نیم‌شب ما را سحر

ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکّربار من

خوش می‌روی در جان من، خوش می‌کنی درمان من

ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهردار من

ای شب‌روان را مشعله، ای بی‌دلان را سلسله

ای قبلهٔ هر قافله، ای قافله سالار من

هم ره زنی هم ره بری، هم ماهی و هم مشتری

هم این سَری هم آن سری، هم گنج و استظهار من

چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری

تا آتشی اندر زنی در مصر و در بازار من

هم موسیی بر طور من، عیسیء هر رنجور من

هم نور نور نور من، هم احمد مختار من

هم مونس زندان من، هم دولت خندان من

والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من

گویی مرا: «برجه، بگو»، گویم: «چه گویم پیش تو»

گویی: «بیا، حجّت مجو، ای بندهٔ طرّار من»

گویم که: «گنجی شایگان»، گوید: «بلی، نی رایگان

جان خواهم و آنگه چه جان» گویم: «سبک کن بار من»

گر گنج خواهی سر بنه ور عشق خواهی جان بده

در صف درآ واپس مجه، ای حیدر کرّار من