گنجور

 
مولانا

سلیمانا بیار انگشتری را

مطیع و بنده کن دیو و پری را

برآر آواز رُدّوها عَلَیَّ

منوّر کن سرای شش دری را

برآوردن ز مغرب آفتابی

مسلم شد ضمیر آن سری را

بدین سان مهتری یابد هر آن کس

که بهر حق گذارد مهتری را

بنه بر خوان جِفانٍ کالْجَوابی

مکرّم کن نیاز مشتری را

به کاسی کاسه سر را طرب ده

تو کن مخمور چشم عبهری را

ز صورت‌های غیبی پرده‌بردار

کسادی ده نقوش آزری را

ز چاه و آب چَه رنجور گشتیم

روان‌کن چشمه‌های کوثری را

دلا در بزم شاهنشاه دررو

پذیرا شو شراب احمری را

زر و زن را به جان مپرست زیرا

بر این دو دوخت یزدان کافری را

جهاد نفس کن زیرا که اجری

برای این دهد شه لشکری را

دل سیمین‌بری کز عشق رویش

ز حیرت گم کند زر هم زری را

بدان دریادلی کز جوش و نوشش

به دست آورد گوهر گوهری را

که باقی غزل را تو بگویی

به رشک آری تو سحر سامری را

خمش کردم که پایم گل فرورفت

تو بگشا پر نطق جعفری را