گنجور

 
محیط قمی

بی رخ و زلف تو دل را روز و شب آرام نیست

با کسی این طایر وحشی به جز تو رام نیست

ناصحم گوید: دهد بر باد، نام نیک، عشق

می نداند عاشقان را قید ننگ و نام نیست

عقدهٔ زلف دو تا را برگشا، از پای دل

مرغ دست‌آموز را، حاجت به بند و دام نیست

آتشین می، پختگان سخت بنیان را سزد

در خور این لقمه هر نازک مزاج خام نیست

ساقیا می ده که از کلید سپهر و اختران

هیچ کس ایمن مگر در دور و رطل جام نیست

خاصیه گان را نیست آگاهی چو زاسرار وجود

دار معذورش اگر زین رمز، آگه عام نیست

تا نشنیدم در دم مرگم، نماید شاه رخ

در همه عمرم به جز ادراک آن دم کام نیست

شاه درویشان علی مرتضی که افلاک را

بهر طوف آستانش روز و شب آرام نیست

با خبر از شوق و ذوق و شور مستی «محیط»

کس به جز صافی دلان رند دُرد آشام نیست