گنجور

 
ناصر بخارایی

عاشق سرگشته را پروای ننگ و نام نیست

دستگیر عاشقان خسته‌دل جز جام نیست

نیست ره در بزم رندان زاهدان خشک را

مجلسی کان جای خاصان است بار عام نیست

مست درد عشق را با دنیای و عُقبی چه کار

لاابالی را سر کفر و غم اسلام نیست

خامی جام می از خامان افسرده دل است

در میان عاشقان پخته جای خام نیست

شاد باد آن کس که بر کفت جام می‌دارد مدام

نیک بخت است آنکه او بی شادی مادام نیست

هر که بهر دانهٔ خال تو در دام اوفتاد

بیش امید خلاصش تا ابد از دام نیست

وقت را دریاب کین لطف جوانی و جمال

خرم ایامی‌ست لیکن تکیه بر ایام نیست

دی مداوای دل خود باز جستم از طبیب

گفت ما را چارهٔ این درد بی آرام نیست

هر کسی گویند ناصر حال خود با دوست گو

حالتی دارم من اندر دل که آن را نام نیست