گنجور

 
حکیم نزاری

جام می پر کن که جز جام می ام انجام نیست

تا به کام او شوم کاین کار جز با گام نیست

ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستم کنی

زان که در هجر دل آرامم مرا آرام نیست

دی به سردی رفت و فردا خود ندانم چون کنم

عاشقی ورزیم و به زین در جهان خود کام نیست

دام واره ی جسم را دامی نهاده بر رهیم

ای نزاری کیست آن کو بسته ی این دام نیست