گنجور

 
سنایی

جام می پر کن که بی جام میم انجام نیست

تا به کام او شوم این کار جز ناکام نیست

ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستی کنم

زان که در هجر دلارامم مرا آرام نیست

ای پسر دی رفت و فردا خود ندانم چون بود

عاشقی ورزیم و زین به در جهان خودکام نیست

دام دارد چشم ما دامی نهاده بر نهیم

کیست کو هم بسته و پا بستهٔ این دام نیست