گنجور

 
غروی اصفهانی

خواهی اگر بکوی حقیقت سفر کنی

باید ز شاهراه طریقت گذر کنی

گر بی رفیق پای نهی در طریق عشق

خود را یقین دچار هزاران خطر کنی

هرگز بطوف کعبۀ جانان نمی رسی

تا آنکه در منای وفا ترک سر کنی

گر بگذری ز ظلمت حس و خیال و وهم

چون آفتاب از افق عقل سر کنی

وندر فضای عشق اگر بال و پر زنی

از آشیان قدس توان سر بدر کنی

آن دم ترا ز سرّ حقیقت خبر کنند

کز بی خودی ز خود نتوانی خبر کنی

ناموس حق به بانگ انا الحق مده بباد

تا جلوه از حقیقت خود خوبتر کنی

گر بنگری بطلعت لیلی چنانکه هست

مجنونم ار ز شوق تو شب را سحر کنی

کلک زبان بریده ندانم چه می کند

خوبست مفتقر که سخن مختصر کنی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سعدی

فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی

فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی

آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو

خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ

[...]

جهان ملک خاتون

ای ماه اگر به گوشه گلشن نظر کنی

گل را ز حال بلبل بیدل خبر کنی

گویی که جمله چشم امیدم به راه تست

شاید گرم به گوشه چشمی نظر کنی

ما بینوا و مفلس و تو کیمیافروش

[...]

فروغی بسطامی

در شهر اگر تو شاهد شیرین گذر کنی

شهری به یک مشاهده زیر و زبر کنی

خوش آن که از کمین به در آیی کمان به دست

وز تیر غمزه کار مرا مختصر کنی

شب گر به جای شمع نشینی میان جمع

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فروغی بسطامی
محیط قمی

چون شمع گر به بزم وفا ترک سرکنی

سر پیش عاشقان رخ دوست برکنی

اول قدم کزین تن خاکی برون نهی

در ملک جان به حضرت جانان گذر کنی

گیری اگر حجاب دوئیت زچشم دل

[...]

صغیر اصفهانی

هر گه بخاطرم تو پریوش گذر کنی

ملک وجود من همه زیر و زبر کنی

آن لعبتی که دیده ببندم چو از رخت

خود را میان خلوت دل جلوه گر کنی

آن دلبری که بیشترت جان فدا کنند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه