غروی اصفهانی » دیوان کمپانی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۱

خواهی اگر بکوی حقیقت سفر کنی

باید ز شاهراه طریقت گذر کنی

گر بی رفیق پای نهی در طریق عشق

خود را یقین دچار هزاران خطر کنی

هرگز بطوف کعبۀ جانان نمی رسی

تا آنکه در منای وفا ترک سر کنی

گر بگذری ز ظلمت حس و خیال و وهم

چون آفتاب از افق عقل سر کنی

وندر فضای عشق اگر بال و پر زنی

از آشیان قدس توان سر بدر کنی

آن دم ترا ز سرّ حقیقت خبر کنند

کز بی خودی ز خود نتوانی خبر کنی

ناموس حق به بانگ انا الحق مده بباد

تا جلوه از حقیقت خود خوبتر کنی

گر بنگری بطلعت لیلی چنانکه هست

مجنونم ار ز شوق تو شب را سحر کنی

کلک زبان بریده ندانم چه می کند

خوبست مفتقر که سخن مختصر کنی