چو دل فتاد ز پا، غمزهاش ز کین برخاست
چو زخم خورده که خونریزیش از کمین برخاست
ز ناامیدی همصحبتان او خجلم
که از نشستنم آن سرو نازنین برخاست
به خواب اگر نه شهیدی گرفت دامانش
چرا ز خوابگه ناز شرمگین برخاست
رقیب از نگه دور دوست، شادم یافت
به غایتی، که ز پهلوی او غمین برخاست
چنان شکفته برآمد به دار، میلی زار
که از نظارگیان بانگ آفرین برخاست
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همین که از برم آن سرو نازنین برخاست
ز اندرون دلم آه آتشین برخاست
ز هر کجا که به جای دگر به طالع سعد
نزول کرد قیامت از آن زمین برخاست
نمود از طرف برقع آفتاب جمال
[...]
چو سبزه ترت از برگ یاسمین برخاست
هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست
دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد
خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست
چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری
[...]
بسم نبود که زلفت بقصد دین برخاست
سپاه خط تو هم ناگه از کمین برخاست
ز بس که موی میان تو در خیال من است
چو نال شد تن از او ناله حزین برخاست
به اعتدال قد دلربای تو نرسید
[...]
به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست
بر آسمان ز لب غیبافرین برخاست
به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش
فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست
فکار گشت ز بس آفرین لب گردون
[...]
زدی بتیغم و از جبهه تو چین برخاست
باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست
نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال
چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست
مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.