گنجور

 
میلی

گذشت دور گل و یار سوی باغ نرفت

که آفتاب به نظّاره چراغ نرفت

ز بوی نافه چین، همچو داغ لاله مرا

خیال کاکل نورسته از دماغ نرفت

ببین نهایت دلبستگی که خون مرا

به رنگ برگ گل از دامن تو داغ نرفت

به روز واقعه در دشت غم سیه‌پوشی

به ناله بر سر مجنون به غیر داغ نرفت

چو دید مرغ چمن را به سوی گل نگران

دگر ز غیرت خوبی به گشت راغ نرفت

دگر به بزم رقیبان نرفته، یا ز فریب

مرا چو بر سر ره دید، بی‌سراغ نرفت؟

هزار شکر که تا میلی از فراق نمرد

به رغم بوالهوسان از پی فراغ نرفت