گنجور

 
میلی

چو دل فتاد ز پا، غمزه‌‌اش ز کین برخاست

چو زخم خورده که خونریزیش از کمین برخاست

ز ناامیدی همصحبتان او خجلم

که از نشستنم آن سرو نازنین برخاست

به خواب اگر نه شهیدی گرفت دامانش

چرا ز خوابگه ناز شرمگین برخاست

رقیب از نگه دور دوست، شادم یافت

به غایتی، که ز پهلوی او غمین برخاست

چنان شکفته برآمد به دار، میلی زار

که از نظارگیان بانگ آفرین برخاست