گنجور

 
امیر شاهی

چو سبزه ترت از برگ یاسمین برخاست

هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست

دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد

خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست

چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری

ز بلبلان چمن ناله حزین برخاست

بدور چشم تو بیمار شد چنان نرگس

که تکیه زد بعصا و آنگه از زمین برخاست

چو مطرب از سخن شاهی این غزل برخواند

ز ساکنان فلک بانگ آفرین برخاست