گنجور

 
طبیب اصفهانی

زدی بتیغم و از جبهه تو چین برخاست

باین خوشم که ترا چینی از جبین برخاست

نشست بر رخ گلها زرشگ گرد ملال

چو سنبل ترت از گرد یاسمین برخاست

مرا که ذوق اسیری کشد بصید گهی

ازین چه سود که صیاد از کمین برخاست

چه کرده ام؟ که بقصدم چو آسمان افکند

خدنگی، از دو جهان بانگ آفرین برخاست

ترحمی! که ز جور سپهر، رفته طبیب

چنان زکار، که نتواند از زمین برخاست

 
 
 
حکیم نزاری

همین که از برم آن سرو نازنین برخاست

ز اندرون دلم آه آتشین برخاست

ز هر کجا که به جای دگر به طالع سعد

نزول کرد قیامت از آن زمین برخاست

نمود از طرف برقع آفتاب جمال

[...]

امیر شاهی

چو سبزه ترت از برگ یاسمین برخاست

هزار فتنه بقصد دل از کمین برخاست

دلم خیال دهانت چو در ضمیر آورد

خروش بیخودی از عقل خرده بین برخاست

چو غنچه روی نمود از نقاب زنگاری

[...]

شاهدی

بسم نبود که زلفت بقصد دین برخاست

سپاه خط تو هم ناگه از کمین برخاست

ز بس که موی میان تو در خیال من است

چو نال شد تن از او ناله حزین برخاست

به اعتدال قد دلربای تو نرسید

[...]

محتشم کاشانی

به عزم رقص چو آن فتنه زمین برخاست

بر آسمان ز لب غیب‌افرین برخاست

به بزم شعلهٔ ناز بتان جلوه فروش

فرو نشست چو آن سرو نازنین برخاست

فکار گشت ز بس آفرین لب گردون

[...]

میلی

چو دل فتاد ز پا، غمزه‌‌اش ز کین برخاست

چو زخم خورده که خونریزیش از کمین برخاست

ز ناامیدی همصحبتان او خجلم

که از نشستنم آن سرو نازنین برخاست

به خواب اگر نه شهیدی گرفت دامانش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه