گنجور

 
میلی

چنان رفتم من بی‌اعتبار از خاطر شادش

که گر می‌بیندم صد ره، نمی‌آید زمن یادش

خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم

کند بی‌اعتدالیهای خویی، گرم بیدادش

بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم

که عشق خانه ویران ساز، خواهد کند بنیادش

شهید خنجرت هر چند از خود بی خبر باشد

خبردارش کند بی‌تابی دل، چون کنی یادش

به جان از ناله می‌آورد میلی، دوش مردم را

اگر هر دم نمی‌شد بیخودی مانع ز فریادش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode