گنجور

 
امیر شاهی

در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش

چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش

خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن

که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش

چنین کان غمزه را تعلیم شوخی می‌دهد چشمت

بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش

اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یک چندی

ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش

گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را

کنون خاک است و در کوی تو هرسو می‌برد بادش