در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
بگو: آتش به عالم زن، که استاد است استادش
اگر مجنون به درد و داغ عشق افتاد یک چندی
ولی در عاشقی هرگز چنین کاری نیفتادش
گر آب چشم و آه آتشینی بود شاهی را
کنون خاک است و در کوی تو هرسو میبرد بادش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به احساس درد و ناامیدی عاشق اشاره دارد. بلبل، که نماد عاشق است، از بیتوجهی معشوق (سرو آزاد) و بیاحساسی باغ گلها نالان است. با وجود زیباییهای باغ، شدت غم و عذاب عشقی، او را از آنچه میبیند خوشحال نمیکند. شاعر همچنین به قصه مجنون اشاره میکند و میگوید که درد و رنج عاشقی در این شرایط بینظیر است. در نهایت، او به حالت فلاکت و خاکستر شاهی اشاره میکند که در این کوی تنها سرگردان است. این اشعار تصویری از عشقی سرشار از زخم و غم را به نمایش میگذارد.
هوش مصنوعی: در این باغ زیبا، بلبل چه فایدهای از غم و نالهاش دارد، وقتی که سرو آزاد هیچ توجهی به عاشقان ندارد.
هوش مصنوعی: این باغ زیبا و پررنگ و لعاب بسیار دلانگیز است، اما نمیتوان بهراحتی به آن دل بست، زیرا در گلها و درختانش بوی آشنایی و خاطرهای نیست.
هوش مصنوعی: چشمان تو به غمزه و ناز خود هنر شوخی را آموختهاند. به او بگو که آتش را به دنیا بیاورد، چون او خود استاد این کار است.
هوش مصنوعی: اگر مجنون به عذاب و رنج عشق دچار شد، اما در مسیر عشق هرگز این گونه دچار نشد.
هوش مصنوعی: اگر چشمان او پر از اشک و نفسش به شدت داغ باشد، اکنون همان پادشاه به خاک تبدیل شده و بادی او را در هر کجای کوی تو میبرد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
[...]
غنیمت دار دور گل که بر باد است بنیادش
همین میگویدت بلبل، نهای واقف ز فریادش
چو سرو از همت عالی، به دست آور گلاندامی
وگر دستت دهد جامی، چو نرگس گیر بر یادش
بهشت آسا شده بستان، شراب از حور می بستان
[...]
چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
[...]
بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
[...]
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.