گنجور

 
میلی

ای خوش آن صید که آسوده ز جان دادن خویش

دید ز انداختن تیر تو افتادن خویش

شب که در بزم به افسرده‌دلان بنشینی

شمع سوزد ز پشیمانیِ اِستادن خویش

از جوابش منِ آواره چنان نومیدم

که فرامش کنم از نامه فرستادن خویش

یار خواهد که به مرگم شود آسوده و من

شرمساری کشم از سختی جان دادن خویش

خواری عشق، مسلّم شده میلی بر من

دارم این مرتبه، از مرتبه ننهادن خویش