گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش

غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش

به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان

که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش

اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد

دعای عاشقان هر جا که باشد پاسبان بادش

فراموش کردی درد خود مرا از راه مظلومان

خدایا کج مکن مویی ز یاریهای بیدادش

مرا این آه بیهوده ست پیش آن دل سنگین

کزین آتش که من دارم نگردد گرم پولادش

رو، ای اشک و روان کن پیش یار لشکری جویی

که گرد آلوده خواهد بود آن سوری و شمشادش

دلم می شد به نظاره که باد افگند زلفش را

نیاید باز، ور خواهد که هم در ره شب افتادش

جفای روزگار و جور خوبان خسرو مسکین

شد آبستن ز غم، ای کاش که مادر نمی زادش