چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید ز من یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهربند عافیت کردم، ندانستم
که عشق خانهویرانساز، خواهد کند بنیادش
شهید خنجرت هر چند از خود بیخبر باشد
خبردارش کند بیتابی دل، چون کنی یادش
به جان از ناله میآورد میلی، دوش مردم را
اگر هر دم نمیشد بیخودی مانع ز فریادش