چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
چوپای شمع تاریک است پای سرو آزادش
گرانی می کند بر خاطرش یادم،نمی دانم
که بااین ناتوانی چون توانم رفت ازیادش
ندارد بلبل ما طاقت ناکامی غربت
مگر رحمی کنند و با قفس سازند آزادش
نه لاله است این که دارد تربت فرهاد را دربر
که با این گوش سنگین خون چکاند از سنگ فریادش
اگر صائب مقیم گلشن فردوس خواهدشد
نخواهد رفت از خاطر هوای سیر بغدادش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره زیبایی و جاذبههای یک شخص خاص (حسن خداداد) صحبت میکند و در عین حال احساسات شاعر را نسبت به او و پیچیدگیهای عشق و غم و غربت بیان میکند. شاعر از زلف و قد او ستایش میکند و به تأثیر عمیق آن بر خود اشاره میکند. تصویر بلبل در قفس و لاله به عنوان نمادهای عشق و زیبایی نیز به طرز تلخی بیان میشود. در نهایت، شاعر به یاد بغداد و زیباییهای آن اشاره کرده و میگوید که هیچگاه نمیتواند آن را فراموش کند.
هوش مصنوعی: صنعت آرایشگری چه کاری میتواند با زیبایی طبیعی او انجام دهد؟ در واقع، او به اندازهای زیباست که مثل گردنبند بر گردن خود، زینت دارد.
هوش مصنوعی: نمیدانم از کدام شکارچی خطرناک خبر میآید که او نیز مانند موهای تابدار تیغ تیزش، پیچیده و خطرناک است.
هوش مصنوعی: موهای او به قدری زیبا و دلربا هستند که در هنگام شانه زدن، بوی خوشی مانند مشک پخش میشود. در اینجا، چون شمع در تاریکی میسوزد، او همچون سرو آزاد و بلند و استوار است.
هوش مصنوعی: یاد من بر دل او سنگینی میکند و نمیدانم با این ناتوانی چگونه میتوانم از یادش بروم.
هوش مصنوعی: بلبل ما نمیتواند تحمل کند که در غربت تنها بماند، مگر اینکه کسی به او رحم کند و او را از قفس آزاد کند.
هوش مصنوعی: این چیزی که در دست است، لاله نیست؛ بلکه نشانهای از عشق و فداکاری است. زیرا دلی از سنگ، با درد و عواطفی عمیق، از دل خود خون میچکاند و فریاد میکشد.
هوش مصنوعی: اگر صائب بخواهد در بهشت سکونت کند، هرگز از یادش هوای سفر به بغداد نمیرود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
[...]
غنیمت دار دور گل که بر باد است بنیادش
همین میگویدت بلبل، نهای واقف ز فریادش
چو سرو از همت عالی، به دست آور گلاندامی
وگر دستت دهد جامی، چو نرگس گیر بر یادش
بهشت آسا شده بستان، شراب از حور می بستان
[...]
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
[...]
چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
[...]
بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.