گنجور

 
میلی

ز جراحت تو ذوقی دل بی‌قرار دارد

که دل هزار دشمن، ز حسد فگار دارد

تو ستمگری، ولیکن ستم تراست ذوقی

که هزار بی‌گنه را، ز تو شرمسار دارد

سرو برگ من نداری تو و من درین تحیّر

که کرشمهٔ تو در دل، همه شب چه کار دارد

به رهش فتادم از پا، چو خدنگ خورده صیدی

که فتاده و چشم حسرت، به ره سوار دارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode