ز جراحت تو ذوقی دل بیقرار دارد
که دل هزار دشمن، ز حسد فگار دارد
تو ستمگری، ولیکن ستم تراست ذوقی
که هزار بیگنه را، ز تو شرمسار دارد
سرو برگ من نداری تو و من درین تحیّر
که کرشمهٔ تو در دل، همه شب چه کار دارد
به رهش فتادم از پا، چو خدنگ خورده صیدی
که فتاده و چشم حسرت، به ره سوار دارد