گنجور

 
مسعود سعد سلمان

ز در درآمد دوش آن نگار من ناگاه

چو پشت من سر زلفین خویش کرده دو تاه

چگونه شاد شود عاشقی ز هجر غمی

که یار زیبا از در درآیدش ناگاه

ز شادمانی گفتم چو روی آن دیدم

که ای نگار تویی لا اله الا الله

سپید کرد شب من بدان رخان سپید

سیاه کرد دل من بدان دو زلف سیاه

به شرم گفتم کز دوست حاجتی خواهم

به ناز گفت ز من هر چه خواهی اکنون خواه

دلیر گشتم و گفتم که با تو دارم جنگ

که می بکاهم چون ماه از آن رخان چو ماه

اگر تو داری حسن و ملاحت یوسف

چرا چو یوسف من مانده ام ز عشق به چاه

دراز گشت مرا عشق کوته تو از آنک

دراز کردی جانا دو زلفک کوتاه

جواب داد که امشب عتاب یکسو نه

که دوستی را یارا کند عتاب تباه

بساز مجلس خرم بیار باده لعل

من و تو باده خوریم ای نگار هم زین گاه

به یاد خسرو محمود سیف دولت و دین

که او سزد که بود در زمانه شاهنشاه

خدایگانی کو را زمانه بر دولت

به پادشاهی اقرار کرد بی اکراه

شهی که هست بر از فرقدان به صدر و به قدر

مهی که هست بر از مشتری به جای و به جاه

بر آسمان جلالش نهاده پایه تخت

وز آفتاب کلاهش گذشته پر کلاه

ازو ببالد هنگام رزم تیغ و کمند

وزو بنازد هنگام بزم مسند و گاه

ایا ز تیغ تو بدخواه جفت اندوهان

چنانکه از کف تو یار لهو نیکو خواه

رسید نامه فتحت به حضرت سلطان

نصیر دولت و دولت بدو گرفته پناه

بر آن سبیل که از حاجبان او نعمان

گشاد مکران چون سوی او کشید سپاه

فشاند جان عدو بر هوا به جای غبار

براند خون عدو بر زمین به جای میاه

ز خون حاسد دین آن زمین چنان شد رنگ

که جز طبر خون ناید از آن به جای گیاه

خدایگانا بیشک بدان که هر روزی

خجسته نامه فتحت رسد به حضرت شاه

چگونه مدح کنمت ای خدایگان جهان

وگرچه هست مرا رهنمای عون الله

جز آنکه گویم وصفت همی ندانم کار

مقر گشتم وزین بیشتر ندارم راه

تو بحر گوهر موجی به روز پاداشن

تو ابر صاعقه باری به وقت پاد افره

همیشه بادی شاها چو بخت خود پیروز

ولی به لهو و نشاط و عدو به ویل و به واه