گنجور

 
وفایی مهابادی

مرا تحیر از آن زلف و روی و نرگس مست است

دو شب، دو روز، دو نرگس، به شاخ گل که شنیده؟

چرا ز تاب جمالت عرق گرفته عذارت؟

که روز روشن و بر برگ لاله ژاله چکیده

ز غیرت لب و روی تو کیست نا شده رسوا

شکر به آب نگشته است گل قبا ندریده

شهید زلف توام بوسه ای ببخش از آن لب

که میل شربت تریاک کرده مار گزیده

هوا عبیر فشان است و باد غالیه بار است

مگر به طره ی جانان نسیم صبح وزیده

ز جان هر دو جهان گلبنی به ناز سرشتند

در او ز عکس جلال و جمال نور دمیده

شکفت گل به درآورد و صد بهشت برین شد

تو آن درخت گلی نورسیده و نور دو دیده

چه غم به کوی تو گرد سر تو گشته «وفایی»

که عندلیب بهشتی به شاخ سدره پریده