گنجور

 
وفایی مهابادی

فدای جان پاکت ای غلام در به در کرده

ز هجران تو جان از تن، قرار از دل سفر کرده

به امید شفایی دل در آن چشم سیه بستم

که مژگان تو در آن چشم جان پر نیشتر کرده

فزون شد از نگاهت درد من با آن که خندیدی

چرا گویند پس بیمار را گل در شکر کرده

خط آورد از پی امداد زلف از بهر قتل من

به چین قانع نشد جیش خطا را هم خبر کرده

شهیدان کی اند افتاده سر خونین کفن در باغ

مگر با لاله زاران، نازنین از ره گذر کرده؟!

نمی دانم چرا در گوش گل باری نخواهد رفت

فغان بلبل مسکین جهان زیر و زبر کرده

نزیبد جز «وفایی» افسر و تخت وفاداری

که در ملک محبت ترک سر را ترگ سر کرده