قلم به دست من اندر سواد خطه ی نظم
سکندری است جهان گیر عالم سخن است
من آن کسم که ز داغ تراشه ی قلمم
عطارد از مه نو حلقه گوش دست من است
نه هر که سنگ تراشید و نقش شیرین بست
به تیشه ی هنر، این پیشه ختم کوهکن است
در آن چمن که برآید نوای بلبل مست
چه جای خودکشی جغد و شیون زغن است؟
دلم به بوسه از آن زلف پر شکن مشکن
چرا که طوطی هندوستان شکر شکن است
همیشه در نظر ناکسان دون خوار است
اگر ز بصره «حسن» یا «اویس» از قرن است
سخن بلند بگویم که شیخ و ملت شیخ
حیات این همه تنها چراغ انجمن است
چه مردمی است «وفایی» در آن خراب آباد
که کسر شهرت مردم به اختیار زن است