گنجور

 
کوهی

گر شبی آنماه با زلف پریشان آمدی

ذره ذره از رخش خورشید تابان آمدی

گر نبودی آدم از آئینه ذات خدا

اینهمه نور و صفا در قلب انسان آمدی

آفتاب روی آنمه گر همی کردی طلوع

ازرخش سنگ سیه لعل بدخشان آمدی

دل نمی دانست او را در زمین و آسمان

یار اگر دامن کشان در صورت جان آمدی

گر نبودی گریه کوهی چو ابر نوبهار

بلبل بیدل چرا در باغ نالان آمدی