گنجور

 
جمال‌الدین عبدالرزاق

اینک اینک چتر سلطان شریعت در رسید

ماه منجوقش بر اوج گنبد اخضر رسید

صدر عالم رکندین اقضی القضاة شرق و غرب

آفتاب مسند و اعجوبه منبر رسید

لعبت چشم شریعت قرة العین وجود

بوالعلاء جاه بخش و صاعد صفدر رسید

پایه جاه رفیع او ز نه گردون گذشت

پرتو رای منیر او بهفت اختر رسید

از نشاط مقدم میمون او از خاص و عام

نعره الله اکبر تا بگردون بر رسید

دین و دولت زین بشارت خوش همین ازندازانک

خواجه دینار بخش و صدردین پرور رسید

فتنه ها شد خفته کامد خواجه بیدار بخت

داوری شد منقطع کاینک جهان داور رسید

طره شب سایه دست سیاهش باد و هست

کوکب گردون نثار خاک راهش باد و هست

مهر خاموشی ز درج نطق بر باید گرفت

پس پی مدح امام بحر و برباید گرفت

ذکر نوشروان و رستم هر دو در باید نوشت

پس حدیث صاعد مسعود در باید گرفت

مایه فضل وی از علم علی باید شناخت

نسخت عدل وی از عدل عمر باید گرفت

چرخ اگر کردست جرمی عذر آن اینک بخواست

پس شمار چرخ با ما سر بسر باید گرفت

تلخ و شیرین فلک بر همدگر باید نهاد

درد و صافی جهان در یکدگر باید گرفت

از سفر مه خلعت خورشید میپوشد زنور

پس حساب این سفر همم زان سفر باید گرفت

ماه چون از خدمت خورشید گردد باز پس

از رخ او فال اقبال و ظفر باید گرفت

خواست دستوری فلک تا بوسه بر پایش دهد

گر شود راضی ملک بر دیدگان جایش دهد

ایکه چشم چرخ چونتو خواجه هرگز ندید

عقل چونتو نوجوانی عاقل و کر بزندید

آیت عدلی و لیکن عدل را صورت که یافت

صورت عقلی ولی کس عقل در حیزندید

هر که لفظ تو ندید اندر لباس خط تو

ساخته با یکدگر هم سحر و هم معجز ندید

کلک تو هر مشکلی حلکرد سر گردانچراست

کس چو کلک تو حقیقت قادر عاجز ندید

علم جز ذات تو کس بر منبری لایق نیافت

شرع جز شخص تو کس بر مسندی جایز ندید

کان حساب دخلش از من ذلک و منها بکرد

وجه خرج جودتو در حشو و در بارز ندید

آنچه می یابد طمع از جود تو هرگز نیافت

وانچه می بیند هنر در عهد تو هرگز ندید

بی شکوهت اصفهان پربیم و پر فریاد بود

همچو بی ملاح مان کشتی بروز باد بود

بی مبارک طلعت تو ظلم خنجر میکشید

بی همایون رایت تو فتنه لشگر میکشید

عافیت بی تو در اصفاهان نمی یارست بود

تو عنان می تافتی او نیز رو درمیکشید

امن در هر جا سپر افکنده بدبر روی آب

تا برادر تیغ بر روی برادر میکشید

گاه خنجر از زبانش جرم آتش می نمود

گاه آتش از زبانه شکل خنجر میکشید

ای بسا مردا که جوشن داشتن عیبی شناخت

پس چو زن در سر ز بیم تیغ چادر میکشید

آنکه او سرگین کشیدی چو نجعل از خانه ها

بس بدامن همچو مجمر عود و عنبر میکشید

وانکه سوگند فلک بودی بخاک پای او

گاه سر میباخت از بام و گهی زر میکشید

صحن دارالملک و فتنه اند او آتش زده!

قبة السلام و مسجدها در او آتشکده!

این جهان میسوخت تا از زخم تیغ افگار شد

وان سگی میکرد تا از بیلکی مردار شد

ای بسا تن کوزدست خویشتن در خاک خفت

وی بسا سر کوبپای خویشتن بردار شد

ْآنکه چشمی پر گهر از گریه چونپیکاننمود

با دهانی پر ز خون از خنده چون سوفار شد

بخش کمتر ژنده پوشی رزمه بزاز بود

قسم هر گنده بغل صد طبله عطار شد

بسکه نعره میزدند این ابلهان تالاجرم

فتنه خفته ز بانگ نعره شان بیدار شد

ای بسا جاهل که جانش در سر پا مزد رفت

وی بسا ظالم که دینش بر سر دینار شد

ای بسا مرد دلیر جنگجوی رزم زن

کش چو من از بیم شمشیر آب در شلوار شد

بود در جان جهان هر ساعتی سوزی دگر

چشم کس هرگز مبیناد آنچنان روزی دگر

از شعاع تیغ هر ساعت جهانی سوختند

وز تف شمشیر هر دم آتشی افروختند

قبة الاسلام را هم عزت اسلام را

بی تهاون روز می کندند و شب میسوختند

می بریدند از سر شمشیر حلق یکدگر

پس بنوک نیزه هم بر یکدیگر میدوختند

من نمیدانم که در آن فتنه آنجولاهگان

از کدام استاد خیاطی همی آموختند

حمله ها بردند تا صف عدو برهم زدند

سعی ها کردند تا هم عاقبت بسیوختند

چون ازان رستیم اینک خادم و زخم چماق

تا فرو دوشند هرچ آن عمرها اندوختند

مایه ها درباختند و چون از انچیزی نماند

ریسمان و چادر بیوه زنان بفروختند

زانهمه نعمت کنون بر مردمان وامی نماند

زر مگر سیمرغ شد زیرا کزاو نامی نماند

منت ایزد را که تا تو صدا دیوان آمدی

منت ایزد را که چون خورشید رخشان آمدی

منت ایزد را که منصور و مظفر دوستکام

راست چونانکه دل ما خواستچو نان آمدی

عالمی رفتی و اینک عالمی باز آمدی

آصفی رفتی و اینک صد سلیمان آمدی

همچو سرو آزاد و سرسبز و چو لاله تازه روی

همچو گل خوش طبع و همچو نشمع خندان آمدی

سایه حقی ازان در سایه حق بوده

ظل یزدانی ازان در ظل یزدان آمدی

در حضر همچون خلیل از آتش اربیرونشدی

از سفر همچون خضر با آب حیوان آمدی

گاه خردی با همه شیران عالم بر زدی

روز طفلی با همه مردان بمیدان آمدی

یارب این صدر جهان را دایما منصور دار

چشم بد از ساحت جاه و جلالش دوردار

تا جهان باشد ترا عز و جلال و جاه باد

آفتاب قدر تو در سایه الله باد

پای صرف نایبات از ساحتت مصروف شد

دست جور روزگار از منصبت کوتاه باد

زافتاب قدر تو چون ذره سرگشتست چرخ

همچو سایه دشمنت محبوس قعر چاه باد

خیمه نیلوفری در هر چه باشد رای تو

صد کمر پیشت بخدمت بسته بی اکراه باد

برخلاف رای تو این صبح آیینه مثال

گر برآرد یکنفس در صحبت صد آه باد

کعبه آمال ارباب خرد دهلیز تست

قبله حاجات اهل فضل این درگاه باد

کلک تو مستخرج ارزاق خاص و عام شد

رای تو روشنتر از تدویر جرم ماه باد

تکیه گاه چرخ جز این درگه عالی مباد

مسند شرع از شکوه طلعتت خالی مباد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode