گنجور

 
نظیری نیشابوری

گر برون از برقع آن زلف پریشان آمدی

کارهای بی سر و سامان به سامان آمدی

از جمال خود اگر دادی به عالم ذره ای

قسمت هر مور مقدار سلیمان آمدی

گر حجاب کعبه و دیر از میان برداشتی

هر مسلمان گبر و هر گبری مسلمان آمدی

بودی ار بر قدر سوز آتش پرستان را جزا

بال هر پروانه ای شمع شبستان آمدی

گر نبودی پیر کنعان بوی پیراهن شناس

کور ماندی در برش گر دوست عریان آمدی

بر مشام آشنا آید شمیم آشنا

سوی احمد از یمن زان بوی رحمان آمدی

هر غم او کامدی در سینه تنگم فرو

جان محبوس مرا یوسف به زندان آمدی

وه که در گلشن خمش دارند مرغی را که او

گر به گلخن در قفس بودی به افغان آمدی

رخصت ار بودی کزین بی پرده تر گویم سخن

چون «نظیری » هر دو عالم مست عرفان آمدی