گنجور

 
کوهی

آن ماه در آمد از درم دوش

از زلف دو حلقه کرده درگوش

گفتا که نمیکنم سلامت

اما چو تو کرده ای فراموش

این گفت و نقاب را برانداخت

از روی چو ماه و زلف مه پوش

بر خاک فتادم و طپیدم

از باده وصل گشته بیهوش

گفتم بنمایمت بعالم

گفتا که مرا به خلق مفروش

آنگاه سرم ز خاک برداشت

لب بر لب من نهاد و خاموش

کوهی چوبشب کشید زلفش

خورشید نمود از مه روش